یکی از نظریه پردازان سبک های فرزند پروری آلفرد آدلر است. پایه های نگرش دموکراتیک در کلاسها و خانواده ها توسط آلفرد آدلر (1960)روانپزشک اتریشی بنیانگذاری شده است. رویکرد های او در زمینه فرزندپروری بر این امر تاکید می ورزند که کودکان پیامدهای اعمالشان را تجربه می کنند،بدین ترتیب بر اهمیت محیط خارجی افزوده و از اهمیت نقش سائق های درونی کاسته می شود. او به ساختار شخصیتی انسان که بر اساس آن آدمی می تواند زندگی دموکراتیک و آزادی داشته باشد،اشاره می کند. همچنین یک سلسله اصول بنیادین روانشناختی متناسب با اصول دموکراتیک را پیشنهاد می دهد که می تواند برای والدین و مربیانی که اطلاع چندانی از مفهوم واژه دموکراسی ندارند، بسیار مفید باشد(به نقل از مجد،1383).
استین (2002، به نقل از صیاد شیرازی، 1382) مواردی را به دیدگاه آدلر افزوده و تقسیم بندی به شرح زیر ارائه داده است:
1. سبک آزاد منش و امید بخش:
والدین در این سبک منحصر به فرد بودن کودک را قبول دارند،احساس عمیق احترام و مساوات را به او عرضه می کنند،کودک را تشویق می کنند که خطای خود را صحیح کند و توانایی خود را گسترش دهد.کودک را راهنمایی می کنند تا اهمیت همکاری را در یابد. در این خانواده کودک به عنوان عضوی از خانواده همکاری می کند، او را دوست دارند و مورد قبول است وبه او چالش های رشد دهنده» منطقی پیشنهاد می کنند.کودک در چنین محیطی احساس امنیت،عشق و پذیرش می کند و توانایی خود را با غلبه بر مشکلات تجربه می کند و دنیا را امن و دوستانه می بیند.
2. سبک بسیار آسان گیر:
والدین ،هدایا،مزایا و امتیازات زیادی را به کودک می دهند ولی توجهی به نیازهای اصلی او ندارند. لوازم و خدمات فراوانی در اختیار کودک است اما کودک کسل و بی تفاوت است و ابتکار و خود انگیختگی را از دست می دهد و منفعل، بی حوصله و ناراضی است و انتظار دارد که همه چیز به او داده شود.
3. سبک بسیار مطیع:
والدین تسلیم آرزوها، خواسته ها و امیال کودک می شوند. کودک را رئیس کرده و برده او می شوند.نمی توانند به خواسته های او نه بگویند. کودک برای رسیدن به خواسته هایش پافشاری می کند ،حقوق دیگران را نادیده می گیرد و هیچ محدودیتی رانمی شناسد و به صورت تحکم آمیز رفتار می کند. کودک تابع امیال آنی و پر توقع است.
4. سبک بسیار جدی:
والدین دائما بر رفتارها و اعمال کودک نظارت می کنند. دائما در حال دستور دادن و تذکر دادن هستند. این والدین بسیار سخت گیر می باشند. در این حالت این احتمال وجود دارد که کودک منفعلانه از دستور ها اطاعت کند که منجر به سربراهی کودک می شود ،یا علنا لجبازی می کند و یا اینکه منفعلانه مقاوت می کند که نشانه های آن تنبلی ،خیالبافی کردن و فراموشکاری است که منجر به نافرمانی می شود.
5. سبک کمال گرا:
این والدین استانداردهای بسیار بالایی دارند و تنها در صورتی کودک را قبول می کنند که عملکردش مطابق استانداردهای آنها باشد. کودک بیش از حد تلاش کرده و چون نمی تواند استانداردها را برآورده کند، احساس بی ارزشی می کند و دائما در تلاش است که عملکرد بهتری داشته باشد، اما هیچگاه به آنچه مد نظر والدینش است، دست نمی یابد.
6. سبک بسیار مسئول:
به دلایل مختلف از قبیل شرایط اقتصادی، فوت یا بیماری ممکن است یکی از والدین مسئولیتهای سنگین را برعهده کودک بگذارد. کودک ممکن است مسئولیتها را با دلخوری بپذیرد و از بازیهای راحت و طبیعی دوران کودکی محروم شود.
7. سبک بی توجه:
والدین اغلب مشغله فراوان دارند یا نیستند، هیچ کس محدودیتی قرار نمی دهد. والدین نمی توانند با کودک روابط صمیمی برقرار کنند.
8. سبک طرد کننده :
آنهاهر نوع پذیرش را رد می کنند و با کودک به مانند یک فرد مزاحم رفتار می کنند. این رفتار می تواند از ازدواج اجباری یا یک کودک ناقص ناشی شود. کودک ممکن است به خود به عنوان فردی تنها و ناتوان بنگرد و از احساس بی ارزشی رنج ببرد.
9. سبک تنبیهی:
اغلب با اعمال فشار زیاد و کمال گرایی همراه است. تنبیه بدنی اغلب برای برقراری نظم و ترتیب به کار می رود و ممکن است والدین عصبانیت شخصی خود را بر سر کودک خالی کنند. کودک نیز منتظر انتقام گیری است و ممکن است که احساس گناه کند و فکر کند که فرد بدی است.
10. سبک خود بیمار انگارانه:
جو خانه مضطرب و ترسناک است. کودک ممکن است به خاطر مساله ای جزمی در خانه بماند و به مدرسه نرود. احساس همدردی که از والدین خود دریافت می کند، باعث می شود درباره» علایم خود اغراق کند،تا به نفعش تمام شود و از کارهای طبیعی معاف شود.
11. سبک از نظر جنسی تحریک کننده:
والدین ممکن است در حین حمام کردن کودک را نوازش کنند و یا اینکه کودک را با خود به رختخواب ببرند. با کودک همانند وسیله شهوانی کوچکی رفتار می شود و کودک زودتر از موعد با مسائل جنسی روبه رو می شود. کودک باید راز دار باشد و اغلب شاکی و پریشان است و احساس گناه می کند.
سبک زندگی یا شیوه زندگی ، آدلر را ارضا نکرد ، زیرا به نظر مفهومی ساده و مکانیکی بود و سرانجام در راه جستجوی اصلی پویاتر به مفهوم « من خلاقه » دست یافت .
« من خلاقه » از نظر آدلر شاهکار وی محسوب می شود. « من خلاقه» آدلر با مفهوم «من» در روانشناسی فروید تفاوتهای بسیار دارد. از نظر آدلر، « من خلاقه» می کوشد تا به تجارب شخصی معنی و مفهوم ببخشد و یا اینکه تجاربی را که حتی در عالم خارج موجود نیستند، خلق کند و بر مبنای آنها شیوۀ خاص زندگی فرد را پی ریزی کند، در حالی که «من » در روان شناسی فروید حاصل یک سلسله مکانیزمهای درونی است و هدف آن ارضای نیازهای غریزی با توجه به اصل واقعیت است. به عبارت دیگر، اعتقاد به « من خلاقه» حاکی از آن است که انسان خود، شخصیت خویش را بر مبنای وراثت و تجربه می سازد.
« من خلاقه» محرک واقعی و انگیزۀ اصلی کلیۀ فعالیتهای انسان است و وحدت و ثبات آن از نظر رشد شخصیت اهمیت بسزایی دارد. « من خلاقه » نقش مخمری را دارد که بر روی حقایق دنیا عمل می کند و آنها را تغییر شکل می دهد و به صورت شخصیتی پویا، واحد، منحصر به فرد و بینظیر در می آورد. « من خلاقه » به زندگی معنی می بخشد و هدف و همچنین وسیلۀ رسیدن به هدف را ابداع می کند. تشریح و توصیف « من خلاقه» دشوار است، ولی با شناخت تجلیات آن می توان موجودیتش را احساس کرد. به عبارت دیگر، از اثرات آن به وجودش پی می بریم.
«من خلاقه» نقش مخمری را داردکه بر روی حقایق دنیا عمل می کند و آنها را تغیر شکل می دهد. «من خلاقه» به زندگی معنی می بخشدو هدف و همچنین وسیلۀ رسیدن به هدف را ابداع می کند. یعنی هرکس شخصیت خویش را بر مبنای وراثت و تجربه بوجود میآورد.
بر خلاف فروید که رفتار را نتیجه نیروی ناهشیار مبهم می دانست و یا بر خلاف یونگ که می گفت «تجارب اولیه زندگی کنترل کنده و تعیین کننده ی چگونگی رفتا ر ما هستند » آدلر خاطر نشان کرده است که ما قادر هستیم هشیارانه اعمال و اهدافمان را انتخاب کنیم .آدلر چنین توانایی انتخاب را «خود خلاق » نامیده که هشیارانه است و در مرکز شخصیت قرار دارد.
به اعتقاد آدلر ، شخصیت آدمی فقط از استعدادهای ذاتی و تاثیرات محیط خارجی و تعامل بین این عوامل شکل نمی گیرند ، بلکه خلاقیت و ابتکاری نیز در این میانه وجود دارد . بدین معنی که انسان برای ارضای میل به برتری خود ، عوامل زیستی و اجتماعی را به صورت خلاقانه و ابتکاری در تجارب تازه بکار می گیرد .
آدلر معتقد بود ، سبک زندگی در بهترین صورت خود شامل روشی خلاق و مثبت است که به فرد اجازه می دهد انرژی های خود را در راه های مثبت و سازنده بکار اندازد .
تجارب معینی از طریق وراثت ومحیط به انسان منتقل می شود اما آنچه پایه نگرش او را نسبت به زندگی تشکیل می دهد روشی است که فعالانه به کار می برد وبا آن تجربیات خود را تفسیر می کند. این مبحث ، اوج نظریه آدلر محسوب می شود که اشاره می کند انسان استعداد آن را دارد که شخصیت وسرنوشت خویش را با سبک زندگی خاص خود تعیین کند نه اینکه منتظر شود تجارب گذشته آن را تعیین کند.
خود خلاق یک نظام شخصی وذهنی است که تجربه های فرد را تعبیر می کند . به آنها معنا می بخشد واز طریق جستجو وتحقیق، اقدام به خلق آنها می نماید تا شیوه زندگی که منحصر به خودش می باشدف محقق سازد. خود خلاق ویژگی هایی چون وحدت، ثبتا وفردیت به شخصیت را ارثی نمی داند بلکه اکتسابی می داند. پس از تولد طفل تا زمانی که شخصیت وی به طرف معینی جهت گیری نکرده می داند با آن چکار باید کند. خط رهنمود دهنده که شخصیت در نخستین سال های زندگی برای خود تدارک می بیند ، همانا هشیار شدن به تجهیزات سرشتی، نقیصه های خود، تاثیر محیط اطراف و به کار گرفته شدن این مصالح توسط نیروی خلاق فرد است که در یک طرح وهدف، در ساخت شخصیتی که هدف خاص خود را دارد، همگرا می شود.
روانتحلیلگری(Psychoanalysis)، یک نظام تحولی است که قبل از نظامهای تحولی دیگر در گستره پزشکی و با شروع از زاویه درمانگری شکل گرفته و براساس روش تکبررسی متداول در پزشکی، اولین الگوی تحولی نظامدار، زمینه عاطفی انسان را به صورت مراحل متوالی ارائه داده است.
فروید،
دانشمند اتریشی و متخصص اعصاب، پس از آزمودن روشهای خوابانگیزی و تلقین
که از استادان فرانسوی خویش آموخته بود، برای دستیابی به ریشه اختلالات در
بیماران روانی به ابداع یک روش جدید رواندرمانگری که ریشهیابی و تشخیص
را نیز در خود داشت، دست زد و نام آن را پس از مدتها تردید بین دو اصطلاح
"روانترکیبگری" و "روانتحلیلگری" سرانجام به دلیل اهمیت تحلیل،
روانتحلیلگری گذارد. در حقیقت اصل این روش بر جریان روانپالایشگری
مبتنی است و عبارت است از بازآوردن هیجانهای سرکوبشده به سطح هشیاری و
آزادسازی آنها از راه پالایش.
روانتحلیلگری
فروید بر دو سازه فکری بنیادی در قالب دو غریزه یا گرایش غریزی یا سرانجام
دو نوع کشش با مبنای بدنی استوار است. دو غریزه یا کششی که ابتدا آنها را
"غریزه جنسی" و "غریزه تخریب" نامید و سپس با گسترش دادن مفاهیم پایه و
جامعیت بخشیدن به آنها، اصطلاحات "غریزه زندگی" و "غریزه مرگ" را به عنوان
دو کشاننده بزرگ که یکی فرد را به فعالیت و سازندگی و همجوشی فرامیخواند و
دیگری او را به رکود و نیستی میکشاند، برای آنها برگزید. این دو کشش
بنیادی در هر فرد به درجات مختلف همسو یا در برابر هم، یعنی درجات مخالف
یکدیگر حرکت میکنند و جلوهها و سوگیریهای عاطفی فرد را تحت تاثیر خود
میگیرند. بنابر اهمیت کشانندهها این نظریه را نظریه کشانندهای نیز
مینامند.
به نظر
میرسد قصد فروید از انتخاب اصطلاح کشاننده یا سائق به جای غریزه، این بود
که میخواسته خود را از معانی رفتاری و سرشتی که اصطلاح اخیر از جریانهای
روانشناختی و فلسفی قرن نوزدهم به ارث برده بوده است، رها کند. مفهوم
کشاننده، معرف یکی از چهرههای اصلی ساخت نظری روانتحلیلگری است و در
چهارراه دادههای ارگانیک و روانی قرار دارد.
برای درک گستره روانتحلیلگری باید به دو اصل بنیادی ناهشیاری و جنسیت توجه کرد. بنابر اصل اول، فرایندهای روانی بهخودیخود ناهشیارند و بنابر اصل دوم برانگیختگی جنسی، نقش مهمی در شکلگیری بیماریهای عصبی و روانی دارند و بین دو اصل وابستگی قابل ملاحظهای وجود دارد.
گذر از
ناهشیاری به هشیاری و اشکال متنوع مقاومت که معرف امیال سرکوبشده و
خواستهای پنهاناند، فروید را بر آن داشته است که کنشوری دستگاه روانی را
نخست از خلال نظام اول خود مبتنی بر پایگاههای ناهشیار، نیمههشیار و
هشیار جستجو کرد و سپس به منظور تطبیق بیشتر با چارچوب دادههای بالینی،
نظام دوم خود را که مرکب از سه پایگاه بن(Id)، من(Ego) و فرامن(superego)
است، تدوین کرد و شکلگیری شخصیت را براساس آنها ارائه داد.
فروید، نظریههای خود را در طی زندگی تغییر داد. او همچون دانشمندان بزرگ، پذیرای دادههای جدیدی بود و وقتی دادهها و مشاهدات جدیدی ارائه میشد که با نظریه اولیه همخوانی نداشت، در دیدگاههای خود تجدیدنظر میکرد. برای مثال در اواخر زندگی، نظریه اضطراب را به کلی عوض کرد. نظریههای فروید را دخترش "آنا فروید" گسترش داد و نقش عمدهای در شفافسازی مکانیسمهای دفاعی و همچنین کاربرد نظریههای روانکاوی در روانپزشکی کودک به عهده داشت.
در عین
حال که فروید دادههای جدید را میپذیرفت اما از کنار گذاردن اندیشهها و
نظرها اجتناب میکرد، بهویژه در برابر اینکه همکاران و پیروانش مفهوم
لیبیدو(محوریت داشتن انگیزش جنسی در کنش شخصیت) را نپذیرند بهکلی
نفوذناپذیر بود. این جزماندیشی سبب شد که بین او و شماری از همکاران بسیار
برجسته، شکاف ایجاد گردد. برخی از آنها چنان پیش رفتند که نظریههای رقیب و
مغایر با دیدگاه فروید ارائه دادند. بدین معنی که بر انگیزشهایی غیر از
انگیزش جنسی تاکید کردند. این همکاران سابق فروید عبارت بودند از؛ کارل
یونگ(Carl Jung)، آلفرد آدلر(Alfred Adler) و نظریهپردازانی مانند کارن
هورنای(Karen Horney)، استک سالیوان(Stack Sullivan) و اریک فروم(Erick
Fromm). از کسانی که از فروید جدا شدند، شاید مهمترین آنها کارل یونگ بود.
یونگ
معتقد بود که علاوه بر ضمیر ناهشیار شخصی که فروید بر آن تاکید داشت،
ناهشیار جمعی حاوی اطلاعاتی از تاریخچه اجتماعی نوع بشر نیز وجود دارد.
ناهشیار جمعی، گنجینه تمامی تجربیات افراد طی قرون متمادی است و برخلاف
ناهشیار در نظریه فروید، نیروهای خلاق و مثبت را دربرمیگیرد نه صرفا
نیروهای جنسی و پرخاشگرانه. ناهشیار جمعی شامل تصویرهای ابتدایی یا کهن
الگوها(archetypes) است که ما از پیشینیان خود به ارث بردهایم. بنابراین
در حالی که یونگ با فروید در مقوله ناخودآگاه فردی موافق بود، ولی معتقد
بود که نظریه فروید از توضیح و تبیین تصویرهای مشترک یا کهن الگوهای موجود
در ناخودآگاه تمام انسانها بازمانده است.
دومین
اختلاف نظر مهم، بهویژه با آلفرد آدلر است. از نظر فروید، فعالیت انسان در
خدمت نیازهای بنیادی جنسی و پرخاشگری است که از نهاد ناشی میشود و "من"
میانجی آنها است؛ اما به عقیده آدلر "من" در خدمت هدف معنادارتری است. "من"
فرد را قادر میسازد تا سبک زندگی را برآورده کرده و چیزی بیش از ژنهایی
که از آنها بهرهمند است و محیطی که بر آن فشار میآورد، شود. من، چیز
جدیدی را میآفریند، چیزی بیهمتا، چیزی که به طور کامل به وسیله تکانه
زیستی یا فشار فرهنگی تعیین نشده است.
تفاوت قابل ملاحظه در سومین زمینه، یعنی رشد روانی – جنسی در برابر رشد روانی – اجتماعی وجود دارد. اصولا این تفاوت به این موضوع کاهش مییابد که آیا ما اساسا موجوداتی زیستی هستیم یا اجتماعی.
خانم کارن هورنای، اضطراب بنیادی را به صورت یک تجربه اجتماعی میدانست نه یک تجربه صرفا زیستی. از نظر او این اضطراب بنیادی از راه احساس، که کودک از منزوی و درمانده بودن در یک دنیای بالقوه خصمانه دارد تشکیل میشود. این اضطراب میتواند باعث شود که کودکان یکی از سه شیوه کنار آمدن را پرورش دهند:
الف. آنها میتوانند متخاصم شده و به دنبال انتقام گرفتن از کسانی باشند که آنها را طرد کردهاند.(حرکت بر علیه مردم)
ب. آنها میتوانند مطیع شده و امیدوار باشند که از این طریق محبت از دست رفته را باز پس میگیرند.(حرکت به سوی مردم)
ج. آنها میتوانند صرفا کنارهگیری کنند.(حرکت به دور از مردم)
این سه راهبرد، پاسخهای اجتماعی به اضطراب اساسا اجتماعی هستند.
یکی دیگر
از نوفرویدگراهای مشهور، روانشناس آمریکایی، استک سالیوان بود که
نظریههای شخصیت خویش را براساس تجربههای عملی روانکاوی بنا کرد. تاکید
زیربنایی او بر ارتباط میانفردی بود. بدینمعنی که شخصیت هیچگاه
نمیتواند جدا از ارتباطات پیچیده میانفردی باشد که شخص در آنها زندگی
میکند و وجودش در آنهاست. به نظر او پاسخ مردم به تجربههای میانفردی،
باعث شخصیتسازی میشود. یعنی آنها تصاویر ذهنی از خود و دیگران میسازند.
همانند فروید، سالیوان هم معتقد بود که تجربههای نخستین سالهای کودکی،
نقش عمدهای در رشد و تحول شخصیت بازی میکند. در عین حال بر این باور بود
که رشد شخصیت پس از کودکی نیز ادامه مییابد.
برخلاف فروید که معتقد بود پایههای شخصیت اساسا در کودکی ریخته میشود، اریکسون باور داشت که شخصیت انسان در سراسر زندگی، از نوباوگی تا بزرگسالی و پیری همچنان رشد و تغییر میکند. از این گذشته، هشت مرحلهای که اریکسون در مورد رشد انسان مطرح کرده است، حتی در جایی که با مراحل فروید در طول اوان کودکی همپوشی دارند، بر جنبههای اجتماعی رشد تأکید دارند.
از دیگر
نوفرویدیها، اریک فروم است که شخصیت را اصولا اجتماعی میدانست. هنگام
تولد و در جریان رشد، انسانها خود را به طور فزایندهای مجزا از دیگران
میبینند. این انزوا (وضعیت بنیادی انسان) دردناک است و با اینکه اغلب
آزادیشان را عزیز میدارند، درصدد پایان دادن به انزوایشان نیز هستند.
پس از نوفرویدیها که نظریه بنیادی فروید را پالایش کردند، نظریهپردازان دیگری پا به عرصه روانتحلیلگری گذاشته و نسبت به نوفرویدیها تغییرات بیشتری را در نظریات فروید ایجاد کردند. این نظریهپردازان روانتحلیلگری نوین علیرغم این تغییرات، هنوز هم رویکردهای فروید و نوفرویدیها را شالوده کار خود قرار میدهند. امروزه واقعا یک نظریه منسجم درباره پویشهای شخصیت وجود ندارد، بلکه مطالعاتی که در بسیاری از کلینیکها و آزمایشگاهها جریان دارند به جنبههای شخصیت و رشد انسان توجه دارند. این مطالعات، عقاید فروید و پیروان بیواسطه او را به مقدار زیاد اصلاح کردهاند.
یک نظریه علمی، عبارت از سازمان دادن به
دانستهها، دادهها و تبیین معانی آنهاست. یکی از نظریههای روانشناختی
که در تاریخ روانشناسی نقش بسزایی داشته است و به عبارت دقیقتر،
روانشناسی با آن متحول گردیده است، "نظریه تحولی ـ شناختی پیاژه" میباشد.
در اوایل دهه شصت، نظریه رشد شناختی پیاژه
به روانشناسی در آمریکا راه یافت و عقاید او در دیدگاههای اساسی درباره
کودک تأثیر گذاشت. پیاژه، به همگانیهایی در رشد کودک توجه داشت(به جای
تفاوتهای فردی) و معتقد بود که رشد در نتیجه کنش متقابل بین تغییرات ناشی
از رسش و تجربه است. در طی بیست سال گذشته، تا حدودی به دلیل رهیافت پیاژه،
علاقه روزافزونی به تأثیر عوامل بیولوژیکی، ژنتیکی و تأثیرات مربوط به رسش
در رفتار ایجاد شده است.
در نظام پیاژه، تحول روانی در چارچوب دو
نوع از کلیترین کنشهای زیستی، یعنی کنش "سازش" و کنش "سازمان" تحقق
میپذیرد؛ کنشهایی که در طول تحول، ثابت میمانند و اصطلاحا
تغییرناپذیرند. سازش روانشناختی مانند هر سازش دیگر عبارت است از، ایجاد
تعادل بین "درونسازی" یا وارد کردن دادههای برونی در روانبنهها و
"برونسازی" یا تغییر دادن روانبنهها به منظور همسطح شدن با یک موقعیت
جدید. روانبنهها که مرجع پذیرش دادهها و سازماندهی آنها هستند، نخستین
واحدهای روانی(شناختی یا عاطفی) فرد آدمی را شکل میدهند. اگر کنشهای
روانی همواره پایدار میمانند، به عکس با دوره های تحول، ساختها تغییر
مییابند.
در واقع، وقتی کودک و بزرگسال را مقایسه
میکنیم گاهی از شباهت واکنشها متعجب میشویم و از شخصیت کوچکی سخن به
میان میآوریم که به خوبی میداند چه میخواهد و مانند ما بر اساس
انگیزههای خاص عمل میکند. ولی گاهی هم دنیای متفاوتی را در بازی یا طرز
استدلال وی کشف کرده و معتقد میشویم که کودک یک بزرگسال کوچک نیست.
عظمت نظریههای تحول از جمله؛ نظام تحولی ـ
شناختی پیاژه در این است که نه تنها به عناصر متنوع و متعدد الگوهای
رفتاری توجه دارد، بلکه بیش از آن و مهمتر آز آن بر این عقیده است که
الگوهای مزبور با وجود تنوع و تعددشان، در بطن، دارای ساخت مشترکی هستند که
آنها را تبیین نموده و در عین حال به آن دوره تحول، وحدت میبخشد. بدین
ترتیب فرایند "پدیدآیی ـ ساخت" و بالعکس و تقدم تحول بر هر اکتساب و به
ویژه یادگیری از نوع محرک ـ پاسخ بر جبین نظام تحولی پیاژه میدرخشد.
فرایند پدیدآیى – ساخت، هیچ گاه واجد یک آغاز مطلق نیست اگر چه همواره به یک پایان نسبى راه مىیابد. پیاژه در این باره با بیانى دقیق و صریح مىگوید:
« به نظر من یک ساخت، ساخت برون – زمانى
مىتواند از یک فرایند زمانى به وجود آید. در پدیدآیى زمانى، مراحل، تنها
تابع احتمالات متصاعدى هستند که تمام آنها با ترتیب متوالى زمانى تعیین
شدهاند اما وقتى که ساخت، متعادل و متبلور شد با الزام بر آزمودنى تحمیل
مىشود. این الزام، نشانه اتمام ساخت است که در این حد مستقل از زمان
مىباشد. من تعمدا در اینجا اصطلاحاتى را به کار مىبرم که به نظر متناقض
مىآیند. اگر مایل باشید باید بگویم که ما در اینجا به نوعى الزام پیشین
مىرسیم اما از نوعى که در پایان و نه در آغاز و به منزله منتج و نه به
صورت منبع تشکیل مىگردد. یعنى در نتیجه آن چه از "پیشینى نگرى" در آن
است فقط الزام است و نه از پیش تشکیل یافتگى.
نظام تحولی ـ شناختی پیاژه، تاکید
مینماید که همه نژادها و گروههای فرهنگی به مفاهیم تحولی از طریق عملیاتی
راه مییابند و با وجود امکان تسریع و یا تاخیرها کم و بیش میتوانند
مراحل تحول را به ترتیب توالی آن طی کنند، مگر در اثر وقوع یک تاخیر عقلی
شدید و عمیق و یا یک نارسا کنشورزی حاد که در این صورت توقف در سطوح پایین
تحول، جدی و حتمی است.
نظام پیاژه، گسترههای بسیار متعددی را
زیر پوشش پژوهشهای خود قرار داده و برای هر فرایندی در پرتو دادههای
جدید، سازههای جدیدی نیز شکل گرفتهاند و همین امر موجب شده است که در این
نظام در مقابل سازههای بزرگ، با انبوهی از سازههای دیگر که بر حسب موارد
نوآوریهای آنها کمتر از سازههایی که به آنها اشاره شد نیستند مواجه
شویم.
در نظام پیاژه، علاوه بر تحول زمینه شناختی، تحول زمینه انفعالی نیز مشاهده میشود و این نشانه جامعیت نظام پیاژه است.
مجموعه پژوهشهای پیاژه طی 60 سال فعالیت علمی، گروهی، پایه و پیکره "شناختشناسی ژنتیک" را در حد پیشرفت علوم و معارف، در عصر حاضر فراهم کرده است.